محمد کاظم توفیقی (پژمان) در دهم بهمن ماه سال ۱۳۷۰ در شب میلاد امام موسی کاظم (علیهالسلام) در شهرستان کازرون استان فارس متولد شد.
پژمان توفیقی از کودکی به ورزش علاقه داشت و در این زمینه موفقیتهای زیادی کسب کرد. در سال ۸۸ در رشته موتور کلاس مقام اول استانی را کسب کرد. و در سال ۸۹ موفق شد مقام اول استانی و سوم کشوری را کسب کند. سپس وارد رشته دوچرخه سواری شد و در این رشته در سال ۹۱ مقام اول را به خود اختصاص داد.
عموی پژمان، «شهید عبدالرسول توفیقی(نادر)» شهید هشت سال دفاع مقدس بودند. پژمان به عموی شهیدش خیلی علاقه داشت. زمانی که عموی پژمان شهید می شود، پژمان هنوز به دنیا نیامده بود، اما ارادت بسیار زیادی به عمویش داشت. پژمان همیشه به مادرش میگفت: «ای کاش شما زودتر ازدواج کرده بودید تا من همراه عمویم، شهید میشدم…» همسر پژمان تعریف می کند که «وقتی ما به مزار عموی پژمان میرفتیم، همیشه من باید دقایقی از پژمان جدا میشدم تا پژمان با عموی شهیدش تنها صحبت کند. وقتی از او میپرسیدم که با عمو چه میگویی؟» میگفت: «این رازی است بین خودم و عمو که در آینده خواهی فهمید». «عشق شهادت در سر داشت. همیشه گله می کرد که چرا من در جنگ هشت سال دفاع مقدس نبودم که در کنار آن رزمندگان می جنگیدم.»
پژمان تکلیف خودش و خانواده و همه را از همان اول مشخص کردهبود. وقتی در ۲۱، ۲۲ سالگی برایش رفتیم خواستگاری، به همسرش گفت: “من یک شرط دارم. چه الان و چه هر زمانی، اگر جنگ شود و برای دفاع از دین و وطن به حضور امثال من نیاز باشد، من میروم. آن موقع، مخالفت نکنی. « همسرش هم پذیرفت.»
همسر پژمان توفیقی در مورد دینداری ایشان، این طور می گوید:
«پژمان همیشه نمازش را اول وقت می خواند. اهل نماز شب بود. خیلی از سحرها، من با صدای نماز شب پژمان از خواب بیدار می شدم. پژمان تعمیرکار موتورسیکلت و ماشین بود. یکبار یکی از دوستانش، شدیداً نیاز مالی پیدا کرده بود که موفق به دریافت وام هم نشده بود. نزد پژمان آمده و گفته بود که قصد پول نزول کردن دارد. پژمان به من گفت: اگر شده که تمام زندگیام را بفروشم باید به دوستم کمک کنم، چون نمی خواهم اسم نزول بر زبانش بیاید. پژمان عقیده داشت که نزول باعث میشود برکت از زندگی برود و نکبت وارد خانه آدم شود. نسبت به اینگونه مسائل حساس بود.»
خاطره ای از همسر شهید پژمان توفیقی در مورد رفتن به بازار که بسیار جالب است:
«هرزمان وقت خرید ماهانه میشد، سعی میکرد به هر بهانهای که شده از همراهی من فرار کند. فکرمیکردم مانند بعضی از مردها، از اینکه بخواهد همسرش را جهت خرید همراهی کند، فرار میکند. چندبار که بهانهگیریش را دیدم با حالت ناراحتی گفتم: چرا از اینکه میخواهی من را همراهی کنی برای خرید، ناراضی هستی؟ با من بیرون رفتن مشکلی داره؟ متوجه شد که خیلی ناراحت شدم، با مهربانی گفت: این چه حرفی است، من از همراهی کردن همسرم لذت میبرم. مشکل از خود بنده است. پرسیدم چرا؟ گفت: وارد بازار شدن و مراکز خرید شدن برای من سخت است. مگه وضع حجاب بعضی از خانمها رو نمیبینی؟ از اینکه چنین وضعیت و صحنههای بیحجابی و بدحجابی را ببینم، شرمنده آقا صاحبالزمان می شوم که نمیتوانم کاری کنم دل آقا میگیرد. از آن روز به بعد سعی کردم وسایلهای مورد نیاز را خودم خریداری کنم، ولی پژمان در عوض برای انجام کارهای منزل خیلی کمکم میکرد.»
پژمان قبل از شهادتش دو بار تصادف شدید و بسیار سخت داشت که با توجه به آسیبهای جسمی وارده، زنده ماندنش واقعاً معجزه بود و خدا پژمان را برای بار دیگر به ما هدیه داد. بعد از تصادف سخت، پژمان حدوداً ۱۰ روز در کما بود. عملهای جراحی سختی بر روی قفسه سینه، پا و فکش انجام شده بود و پلاتین در بدنش گذاشته بودند. بعد ازتصادف، مقداری کمطاقت شده بود. قبل از تصادف نسبت به انجام احکام دینیاش مقید بود که بعد از تصادف، چون تا نزدیکی مرگ رفته بود، ایمانش چندین برابر شده بود.
شغل پژمان مکانیک موتور بود و به عنوان بسیجی داوطلب برای اعزام به سوریه رفت. پژمان گفتهبود هر وقت در کارزار دفاع از اسلام به وجودش نیاز باشد، میرود. اما شاید هیچکدام از اعضای خانوادهاش فکر نمیکرد چنین روزی برای پسر فعال و پرشور خانواده از راه برسد. لیلا توفیقی، خواهر شهید تعریف می کند:
«پژمان، ورزشکار بود. موتورسواری را از نوجوانی شروع کرد و به قهرمانی کشور هم رسید. بعدها سراغ دوچرخهسواری هم رفت و آنجا هم موفق شد. همه خیال میکردند مشغول همین فعالیتهاست اما شب یلدای سال ۹۴ دایی مادرم تماس گرفت و گفت: “دیشب با پژمان تماس گرفتم، گفتم یک سر بیا خانهمان کارت دارم. گفت: گرفتارم. فردا میام. امشب هرچه منتظر شدیم، نیامد. تماس که گرفتیم، گفت: ببخشید، نمیتونم. من دارم میرم سوریه…! حالا نمیدونم راست گفت یا نه.” دایی این را گفت و ولولهای در خانه ما به پا شد. شوکه شدهبودیم. هیچکس نمیدانست کِی کارهای ثبتنام و آموزش و… را انجام دادهبود! مامان حالش بد شد. تماسهایمان با پژمان هم بینتیجه بود. آخر شب بالاخره جواب داد و گفت: “تهران و در فرودگاهم. دیگه داریم میپریم.” و تلفنش خاموش شد. ما ماندیم با بیخبری و یک دنیا نگرانی. کار مامان که شدهبود از صبح تا شب گریه کردن. خلاصه ۲ هفته گذشت تا برای اولین بار از سوریه تماس گرفت.»

رسته اصلی پژمان تک تیرانداز بود، در سوریه هم، بین دوستانش به آچار فرانسه معروف بوده است. دوستانش میگفتند: از پست که برمیگشت میگفت: خُب، بگید چکارهست من انجام بدهم. میگفتیم: بابا پست بودی خستهای برو استراحت کن. میگفت: نه، وقت برای استراحت زیاده، فعلاً وقت کار است. هر روز مشکلات فنی قرارگاه را درست میکرد و کار بچهها را راه میانداخت، شب دستانش را بههم میزد و با خوشحالی میگفت: خوب خدا را شکر امروز مفید بودم.
پژمان هر چند روز یکبار از سوریه به کازرون زنگ میزد و از خودش خبر میداد. دوره ۴۵ روزه ماموریتش داشت تمام میشد که زنگ زد و گفت: «۲ روز دیگه برمیگردم.» روزی که وعده دادهبود، جمعه بود؛ ۱۶ بهمن سال ۹۴. مامان با شوق و ذوق خانه را تر و تمیز کرد. میخواست خودش آماده شود که یکدفعه بیدلیل حالش بد شد. پژمان آن روز برنگشت و ما هم فکر کردیم هماهنگیهای لازم برای پروازشان انجام نشدهاست. اما بعدها با آنچه همرزمان پژمان تعریف کردند، متوجه شدیم درست در همان دقایقی که حال مامان بد شد، پژمان به شهادت رسیدهبود.
روز عملیات آزادسازی دوشهر شیعهنشین نبل و الزهرا درگیری شدید بود، نیروها در محاصره بودند و کمبود مهمات داشتند. همرزم پژمان نحوه شهادت ایشان را اینگونه تعریف میکند:
«ماموریت ۴۵ روزه ما تمام شده بود. روز جمعه برای برگشت به ایران سوار هواپیما شدیم اما اعلام شد پرواز تأخیر خورده. در همان اثنا که منتظر اجازه پرواز بودیم، زمزمههایی شروع شد. از یک طرف میگفتند یکی از فرماندهان مستشاری ایران در سوریه ترور شده و از طرف دیگر میگفتند گروهی از نیروها در محاصره داعشیها گرفتار شدهاند. وسط این پچپچها یکدفعه پژمان بلند شد. گفتیم: کجا؟ گفت باید بروم کمک بچهها. همه گفتند: تو دوره ماموریتت رو گذروندی. باید برگردی. پژمان گفت: بچهها توی محاصرهاند، من چه جوری برگردم؟ او از هواپیما پیاده شد و بیشتر بچهها هم پشت سرش. عملیات سنگینی در جریان بود. آسمان را اصلاً نمیدیدیم. سرمان را که بالا میآوردیم، فقط آتش بود و آتش. درگیری تا شب ادامه داشت و حتی نتوانستیم چیزی بخوریم. پژمان بهدلیل مهارت موتورسواریاش، آنجا هم با موتور کار میکرد. در زمانهای تشدید درگیری، با همان موتور برای بچهها مهمات میبرد. دو تایی رفتهبودیم برای آوردن مهمات که در راه متوجه ماشینی شدیم که قرار بود برای بچهها مهمات و غذا بیاورد. درِ قسمت راننده باز بود اما خودش نبود. سر چرخاندیم و دیدیم یک گوشه پناه گرفته. پژمان رفت طرفش و گفت: بچهها خیلی تحت فشارند. هم گرسنه و تشنهاند هم مهمات ندارند. چرا زودتر اینا رو نمیبری براشون؟ راننده گفت: ببین چه خبره! میدونم اگه برم جلو، یه بلایی سرم میاد. پژمان گفت: پس خودم ماشین رو میبرم. و نشست پشت فرمان. آنقدر فضا پر از دود و غبار بود که اصلاً دید نداشتیم. به همین دلیل من کنار ماشین راه میرفتم و پژمان را راهنمایی میکردم تا بتواند ماشین را هدایت کند. به محدوده استقرار نیروهای خودی که رسیدیم، پژمان گفت: تا من کنار این دیوار پارک میکنم، برو بچهها رو صدا بزن که بیان برای تخلیه مهمات و غذاها. همین که پشت دیوار رسیدم، صدای انفجار بلند شد و موج انفجار مرا گرفت. دیگر چیزی نفهمیدم. پژمان در همان دم شهید شدهبود. ترکش خمپاره به شاهرگش خورده و او را به آرزویش رساندهبود.»
در مجموع عملیاتهای صورت گرفته در حومه حلب سوریه، ۱۱ نفر از رزمندگان تیپ امام سجاد (علیه السلام) کازرون به شهادت رسیدند که از این میان شهیدان محمدکاظم توفیقی، سیدفخرالدین تقوینژاد، علی جوکار و محمد مسرور از شهرستان کازرون بودند. ۱۹ بهمن سال ۱۳۹۴ پیکر این شهدا به کازرون بازگشت.